پرستیژ ...

ساعت حدودا پنج عصر بود که به منزل رسید . یک بعدالظهر پاییزی و نیمه تاریک . پشت در حس می کرد که از شدت خستگی ، نه پاهایش تاب تحمل وزنش را دارند و نه دستهایش توان نگاهداشتن کیف همیشه سنگینش را . چهره پریده رنگش میان آن مقنعه مشکی ، همانند روحی عزادار می مانست . با خستگی فراوان و دستی لرزان به دلیل کاهش همیشه شدید فشار خون و ضعیف شدن جسم خسته اش ، کلید را درون قفل فرو برد . انگار قفل هم آن روز سر ناسازگاری داشت و در به فشاری ظاهرا بیشتر برای باز شدن . بالاخره به داخل آپارتمان رفت . به خانه تاریکش با پرده های همیشه کشیده . ناگهان ، در فضای آشنای خانه ، حس خوبی را در خود احساس کرد ولبخندی محو ، ناشی از آسودگی بر چهره اش نقش بست . گویی تاب آوردن همه چیز برایش آسانتر شده بود .  

خود را به مبل راحتی بزرگ مقابل تلویزیون رساند ، درون آن فرو رفت و کیف را همان جا ، کنار مبل رها کرد . چقدر بدنش درد می کرد ! هر چقدر به ذهنش فشار می آورد دلیلش را در نمی یافت . او که آنروز کاری نکرده بود . دست کم نه بیشتر از روزهای قبل . پنج هفته ای بود که پرکار تر شده بود . به عبارت بهتر ، خود را در کار غرق کرده بود . درست از هنگام رفتن همسرش . همیشه می دانست . هیچ گاه شک نداشت که او ، بالاخره ، با آن * روسپی ریزنقش بزک کرده * خواهد رفت ! ولی هیچ گاه دلیلش را در نمی یافت . چرا همسرش باید آن زن را ، به او ترجیح می داد ! ؟ او ، فرحناز سیادت ،‌ مدیر عامل شایسته یک شرکت دارویی بسیار معتبر چه نداشت که آن زن داشت ؟

هر گاه حمید - همسرش - به منزل نمی آمد ، او ، هر چند از نظر خودش ، * به روشنی * می دانست ، ولی گاه دغدغه هایی دیگر از جمله تصادف و گرفتاری ناگهانی را نیز ، به تنها دلیل غیبت همسرش می افزود . ولی اکنون ، دست کم از آن دغدغه ها برای همیشه رهایی یافته بود . حمید ترکش کرده بود . شاید برای همیشه . به همین سادگی ! در طول این پنج هفته ، به سکوت همیشگی خانه اش ، عادت کرده و انس گرفته بود . تنهایی لذت بخش می نمود . در آن خانه از حمید هیچ باقی نمانده بود . هیچ مگر یک نامه خداحافظی . همان نامه ای که در آن اعتراف کرده بود که مدتها از اینکه حضور و غیابش همسرش را می آزرده ، آگاهی داشته و رنج می برده است و اینکه دیگر تاب تحمل این بار سنگین را ندارد . همان نامه ای که در آن مدعی شده بود که زندگی زناشویی شان را پایان یافته می داند و اطمینان دارد که او نیز از مدتها پیش به نتیجه ای مشابه رسیده است . همان نامه ای که در آن متذکر شده بود که دیگر راهی برای بازگشت وجود ندارد و این آخرین تصمیم او در مورد زندگی مشترکشان خواهد بود و این که اگر وی مایل به جداییست می تواند با وکیل او تماس بگیرد و نشانی و شماره تلفن وکیل را نوشته بود . و بالاخره ، همان نامه ای که در آن برای همسرش صمیمانه آرزوی پیروزی و خوشبختی کرده بود .

آن نامه در عین صادقانه بودن بسیار دردناک و تکان دهنده بود . ادعای حمید درست بود . او نیز دلبستگی چندانی به زندگی مشترکشان نداشت و حتی ناخودآگاه  به رفتن او ایمان داشت . ولی هیچ گاه تصور نمی کرد که پذیرش امری این چنین آشکار تا بدان اندازه دشوار باشد . احساسات و غرور سرکش زنانه اش به شدت جریحه دار شده بود . ولی به هر حال به ناممکن بودن بازگشت اعتقاد راسخ داشت . زندگی مشترک آن دو تنها یک ارمغان دلپذیر برای هر یک از آنها به همراه آورده بود :

* پرستیژ * !

عامل اصلی ازدواج آنها ! . او داروسازی موفق و مدیر عامل شایسته یک شرکت بسیار معتبر دارویی بود و همسرش ، مهندسی بسیار موفق و سر شناس . یک زوج درخشان ! لبخند تلخی زد . ولی اکنون از آن * زوجیت * ! چیزی باقی نمانده بود .

گاه سوال هایی در ذهنش جرقه می زدند . پرسش هایی مانند :

آیا بودن همسرش بیشتر آزارش می داد و یا رفتنش ؟

آیا به او علاقه داشت ؟

و اینکه :

سهم او در نابودی این ازدواج چه اندازه بوده است ؟

نمی دانست . شاید هیچ گاه پاسخ هیچ یک از این پرسش ها را در نمی یافت . خسته ، درمانده ، و ، وا مانده تصمیمی گرفت :

دیگر نمی خواست بیندیشد . پرسش های تکراری و بیهوده . نمی خواست ذهن و جسم خسته اش را بیش از این آزار دهد . حقیقت ، آشکارا در آنجا حضور داشت :

حمید رفته بود ! همین ! و دیگر هرگز باز نمی گشت ! و او مانده بود و یک زندگی زناشویی رسما پایان یافته . نمی خواست باقی زندگیش را با اندیشیدنی بیهوده از دست دهد . از این پس می خواست زندگی کند !

شدیدا نیاز به استراحت داشت . عضلاتش را شل کرد . پس از چند لحظه احساس بهتری داشت . چقدر بودن در آن تاریکی محض خوشایند بود ! چقدر تنهایی لذت بخش بود ! لحظه ای حمید را در کنار آن زن تصور کرد . زنی که اولین بار عکسش را به طور اتفاقی در موبایل همسرش دیده بود . چشمانش را بست . تصویر موبایل ، حمید ، زن ، خانه ، نامه ، تاریکی ، لحظات بهت و حیرت اولیه اش پس از رفتن حمید ، اشکهای تلخ و ناگهانی اش ، همه و همه ، به ترتیب از ذهن خواب آلوده اش گذشتند و او ، سرشار از خستگی ، به خوابی عمیق فرو رفت .