آدمک ها می رقصیدند . سرش درد می کرد . در خواب یا بیداری ؟ چشمانش دو دو می زد . باز هم دچار هپروت شده بود ؟
توهم ؟
نمی دانست . نمی توانست بداند ! حالت طبیعی نداشت . آن را هم نمی دانست . نداشت ؟
هپروت ؟
آدمک ها هنوز می رقصیدند .
کات .
تصویر استادش در کلاس کج و معوج می شد .
کات .
آن مرد دوچرخه سوار با سرعت به سویش می آمد . همان که صورتش کشیده شده بود مثل اسب .
کات .
گربه کوچکش هم آنجا بود با دندانهایی به شکل دراکولا . دراکولایی که خمیازه می کشید .
کات .
پراید مشکی هاچ بک . چقدر آشنا بود . سرنشینش سربرگردانده بود و انگار به صورتش زل زده بود و می خندید . با آن کلاه کپ و عینک قلابی ری بن . نمی شششششششش ، پدرام بود ! چهره اش در میان شعله تاریک و روشن می شد و همچنان مشتعل ، به او می خندید . روی سقف اتوموبیلش نشسته بود در میان اقیانوس .
کات.
کودکی در کالسکه نشسته بود و توپش را به سوی او دراز کرده بود : سر خون آلود یک موش مرده !
کات .
مادرش زیر دوش او را به خود می خواند .
کات .
پدرش عریان می شد و موذیانه می خندید .
کات .
کلاغی چشم های نوزادی را در می آورد .
کات .
دراز کشیده بود درون یک تابوت پر از کاه و سیگار می کشید .
کات ... کات ... کات ...
تصاویر در هم آمیخته بودند و می آمدند و ناگاه دیگر نبودند . گویا هیچگاه نبودند . نبودند ؟ بودنشان را حس نمی کرد و نبودنشان را هم . گویا خوابش برده بود . کسی گلویش را می فشرد و گردنش دراز می شد و چشمانش از حدقه درمی آمدند . چقدر مضحک شده بود . سرش درد می کرد . چشمانش را به زحمت گشود . چه دردی داشت . گویا گرد چشمانش را آتش فرا گرفته بود . بیدار شده بود ؟ هپپپپپپپپپپپپ ؟ نمی دانست . خواست سرش را از بالش بردارد . نتوانست . سرش درد می کرد . در بیداری . هپروت ؟ نه . تب بود و گر گرفتگی . عرق کرده و لباس هایش به تنش چسبیده بود . قرص هایش کو ؟ روح ؟ شششششبحححح ؟ آری ، نه ! مادرش آنجا بود . با لباس سفید . دستش را دراز کرد تا دستش را بگیرد اما او از میان تختش عبور کرد ، از پنجره خارج شد و چون دودی به هوا رفت . بیدار شده بود ؟ اتاقش کج و معوج می شد و مچاله . خواب بود ؟ سرش درد می کرد دستش را دراز کرد تا پروانه ای را از پیله بیرون بکشد . تب داشت . چشمانش دو دو می زدند . آنها را بست ولی همچنان دودو می زدند . تب داشت . تب داشت . تب داشت . پروانه دیگر نبود . تب داشت . تب داشت ؟ نمی دانست ولی گرما خفقان آور بود . تب داشت ؟ در هپروت ؟ نمی دانم ... نمی دانست . تبببببببببب... ناگهان ... آ د م کککککککککک ها ناپدید ش....... حسسسسس . خنکی ناگهان . به خود آمد . برادرش آنجا بود . بود ؟ یا دود ؟ دستش را دراز کرد . حس کرد شلوار جین برادرش را . خوشحال شد که درست می بیند . هپروت گویی به پایان رسیده بود . واقعا تب داشت ؟ واقعا نمی دانست . رویا بود یا هپروت ؟ نمی دانست . نمی توانست بداند . نمی خواست بداند . شلوار جین آنجا بود : برادرش ! . خوب بود . خوب . این خوب بود : برادرش و لیوان آب خالی در دستش . خوب بود . خسته بود ، خوب ... چشمانش می سوختند ولی با رضایت آنها را بست . گویا از بندی رسته بود . از معلق بودن . معلق بود واقعا ؟ چرا آخر ؟ قرص هایش ... کووووووو ؟ خورده بودشان یا...... نه ! نخورده بود ! ولیییییییییییییی واقعا رسته بود ، یا جسته بود ، از قافیه ها ؟ از هپروتی رویایی یا رویایی هپروتی ؟ شاید هم از خودددددششش ... ؟
ی
ا ...
از ...
نمی دانست چه !
فعلا فقط ...
کات ... کات ... کات ...
ساعت حدودا پنج عصر بود که به منزل رسید . یک بعدالظهر پاییزی و نیمه تاریک . پشت در حس می کرد که از شدت خستگی ، نه پاهایش تاب تحمل وزنش را دارند و نه دستهایش توان نگاهداشتن کیف همیشه سنگینش را . چهره پریده رنگش میان آن مقنعه مشکی ، همانند روحی عزادار می مانست . با خستگی فراوان و دستی لرزان به دلیل کاهش همیشه شدید فشار خون و ضعیف شدن جسم خسته اش ، کلید را درون قفل فرو برد . انگار قفل هم آن روز سر ناسازگاری داشت و در به فشاری ظاهرا بیشتر برای باز شدن . بالاخره به داخل آپارتمان رفت . به خانه تاریکش با پرده های همیشه کشیده . ناگهان ، در فضای آشنای خانه ، حس خوبی را در خود احساس کرد ولبخندی محو ، ناشی از آسودگی بر چهره اش نقش بست . گویی تاب آوردن همه چیز برایش آسانتر شده بود .
خود را به مبل راحتی بزرگ مقابل تلویزیون رساند ، درون آن فرو رفت و کیف را همان جا ، کنار مبل رها کرد . چقدر بدنش درد می کرد ! هر چقدر به ذهنش فشار می آورد دلیلش را در نمی یافت . او که آنروز کاری نکرده بود . دست کم نه بیشتر از روزهای قبل . پنج هفته ای بود که پرکار تر شده بود . به عبارت بهتر ، خود را در کار غرق کرده بود . درست از هنگام رفتن همسرش . همیشه می دانست . هیچ گاه شک نداشت که او ، بالاخره ، با آن * روسپی ریزنقش بزک کرده * خواهد رفت ! ولی هیچ گاه دلیلش را در نمی یافت . چرا همسرش باید آن زن را ، به او ترجیح می داد ! ؟ او ، فرحناز سیادت ، مدیر عامل شایسته یک شرکت دارویی بسیار معتبر چه نداشت که آن زن داشت ؟
هر گاه حمید - همسرش - به منزل نمی آمد ، او ، هر چند از نظر خودش ، * به روشنی * می دانست ، ولی گاه دغدغه هایی دیگر از جمله تصادف و گرفتاری ناگهانی را نیز ، به تنها دلیل غیبت همسرش می افزود . ولی اکنون ، دست کم از آن دغدغه ها برای همیشه رهایی یافته بود . حمید ترکش کرده بود . شاید برای همیشه . به همین سادگی ! در طول این پنج هفته ، به سکوت همیشگی خانه اش ، عادت کرده و انس گرفته بود . تنهایی لذت بخش می نمود . در آن خانه از حمید هیچ باقی نمانده بود . هیچ مگر یک نامه خداحافظی . همان نامه ای که در آن اعتراف کرده بود که مدتها از اینکه حضور و غیابش همسرش را می آزرده ، آگاهی داشته و رنج می برده است و اینکه دیگر تاب تحمل این بار سنگین را ندارد . همان نامه ای که در آن مدعی شده بود که زندگی زناشویی شان را پایان یافته می داند و اطمینان دارد که او نیز از مدتها پیش به نتیجه ای مشابه رسیده است . همان نامه ای که در آن متذکر شده بود که دیگر راهی برای بازگشت وجود ندارد و این آخرین تصمیم او در مورد زندگی مشترکشان خواهد بود و این که اگر وی مایل به جداییست می تواند با وکیل او تماس بگیرد و نشانی و شماره تلفن وکیل را نوشته بود . و بالاخره ، همان نامه ای که در آن برای همسرش صمیمانه آرزوی پیروزی و خوشبختی کرده بود .
آن نامه در عین صادقانه بودن بسیار دردناک و تکان دهنده بود . ادعای حمید درست بود . او نیز دلبستگی چندانی به زندگی مشترکشان نداشت و حتی ناخودآگاه به رفتن او ایمان داشت . ولی هیچ گاه تصور نمی کرد که پذیرش امری این چنین آشکار تا بدان اندازه دشوار باشد . احساسات و غرور سرکش زنانه اش به شدت جریحه دار شده بود . ولی به هر حال به ناممکن بودن بازگشت اعتقاد راسخ داشت . زندگی مشترک آن دو تنها یک ارمغان دلپذیر برای هر یک از آنها به همراه آورده بود :
* پرستیژ * !
عامل اصلی ازدواج آنها ! . او داروسازی موفق و مدیر عامل شایسته یک شرکت بسیار معتبر دارویی بود و همسرش ، مهندسی بسیار موفق و سر شناس . یک زوج درخشان ! لبخند تلخی زد . ولی اکنون از آن * زوجیت * ! چیزی باقی نمانده بود .
گاه سوال هایی در ذهنش جرقه می زدند . پرسش هایی مانند :
آیا بودن همسرش بیشتر آزارش می داد و یا رفتنش ؟
آیا به او علاقه داشت ؟
و اینکه :
سهم او در نابودی این ازدواج چه اندازه بوده است ؟
نمی دانست . شاید هیچ گاه پاسخ هیچ یک از این پرسش ها را در نمی یافت . خسته ، درمانده ، و ، وا مانده تصمیمی گرفت :
دیگر نمی خواست بیندیشد . پرسش های تکراری و بیهوده . نمی خواست ذهن و جسم خسته اش را بیش از این آزار دهد . حقیقت ، آشکارا در آنجا حضور داشت :
حمید رفته بود ! همین ! و دیگر هرگز باز نمی گشت ! و او مانده بود و یک زندگی زناشویی رسما پایان یافته . نمی خواست باقی زندگیش را با اندیشیدنی بیهوده از دست دهد . از این پس می خواست زندگی کند !
شدیدا نیاز به استراحت داشت . عضلاتش را شل کرد . پس از چند لحظه احساس بهتری داشت . چقدر بودن در آن تاریکی محض خوشایند بود ! چقدر تنهایی لذت بخش بود ! لحظه ای حمید را در کنار آن زن تصور کرد . زنی که اولین بار عکسش را به طور اتفاقی در موبایل همسرش دیده بود . چشمانش را بست . تصویر موبایل ، حمید ، زن ، خانه ، نامه ، تاریکی ، لحظات بهت و حیرت اولیه اش پس از رفتن حمید ، اشکهای تلخ و ناگهانی اش ، همه و همه ، به ترتیب از ذهن خواب آلوده اش گذشتند و او ، سرشار از خستگی ، به خوابی عمیق فرو رفت .